87/4/13
4:43 ع
به نماز که می ایستادی...
اذان باد می پیچید در گلدسته ی مویت
به یکتایی قسم می خورد حتی خال هندویت
بیابان در بیابان رویش وحی و رسالت بود
محمد نا مه ی خوشرنگ و خوشبوی گل رویت
نگاهت اشهد ان علیا را رضا می داد
به خون می خفت در محراب ابرو چشم آهویت
وضو می ساخت از شبنم گل رویت اذان صبح
سپس گسترده می شد در فضا سجاده ی بویت
قدت قامت به دل می بست و از حیرت به پا می خاست
دم الله اکبر ...از میان مردم کویت
هزاران حمد و سوره از لب پر عشوه ات می ریخت
انا الحق می دمید از قل هو الله هیاهویت
رکوع پلک هایت ذکر سبحان الهی بود؛
به سحر وشعبده وا نیست یعنی چشم جادویت
به عرض سجده جبراییل در محراب چشمت بود
به طول عرش اعلی بود طول و عرض ابرویت
سلامی بود در پایان و آغازی غزل ها را
که پایانی نمی جستند از آغاز گیسویت
تبریز_آذر 86
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.